Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


کشکول دوستان

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا ، تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی


یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند.
    
برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه.
    
برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما میدهم.
    
مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه.
    
برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم .
    
این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند.
    
برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد .
    
اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد.
    
برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خــــــوابید!!!
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    
نتیجه اخلاقی : حسن کل کل با مهندس جماعت خطرناکه حسن !!!(مهندس هم جواب رو بلد نبود و در جواب سوال برنامه نویس باز 5 دلار داد بهش)

+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


یه بار عاشق شده بودم و شکست عشقی بدی خورده بودم!

واسه همین رفتم تو اتاق و درو رو خودم بستم…

بعد از یه ساعت صدام کردن که بیا شام بخور داره سرد میشه !

گفتم: من دیگه هیچی نمیخورم ، میخوام بمیــــــــرم :(

گفتن : شام ماکارونیه ، ته دیگ سیب زمینی هم داره که دوس داری

یعنی اونو بیشتر از ماکارونی دوست داشتی؟!

نامردا نقطه ضعفِ منو پیدا کرده بودن ..!

+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


آآآمــاشــالا کیست؟!

شـخـصـی کـه بـه مـدت ۲۰ سـال اسـت ” ابــی” در کنسـرت هـایـش او را صـدا میـزنـد

+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


دوستی تعریف می کرد :

دیشب داداشم تو خواب هذیون میگفت و جیغ میکشید …

رفتم تو اتاق میبینم بابام بالا سرشه !!

میگم خوب بیدارش کن !

میگه بذار کابوسشو ببینه ،

اینهمه پول دی وی دی میده فیلم ترسناک میگیره….

بزار سه بعدیشم ببینه…

+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


تست هوش جدید(هیچ جا  ندیدید) 1

خوب یکم بیش تر نگاه کنید .

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

بیش تر دقت کن

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

ببین دوست خوبم

برای خواندن نوشته گوشه ی چشمانتان را مثل چشم ژاپنی ها بکشید و به تصویر نگاه کنید . تونستید بخونید ؟!

جالبه بدونید که ژاپنی ها در جنگ جهانی از این روش استفاده می کردند و هیچ کسی به جز خودشان از این نوشته سر در نمیاورد !!!

جالب بود ؟ برو بعدی .



ادامه در ادامه مطلب

+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


آشتیه خواهر و برادر (ترول) 1

+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


این مجریای برنامه ها آخر برنامه هاشون میگن هفته ی دیگه همین روز و همین ساعت
منتظر ما باشید…
خو آخه دانشمند همین ساعت که باز آخر برنامه میرسیم!!!

+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |


+نوشته شده در 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:20توسط محمد جواد خانجانخانی | |

سلام.عید هم نزدیکه!همیشه برای بچه ها خصوصا بچه های بزرگ (!) دوران دبیرستان مقطعی بوده پر از خاطره!نه خودش؛بلکه نقشه هایی که برای فرار از مدرسه می کشدیم!مورد زیر یکی از ابتدایی ترین اقدامات در جهت تعطیل کردن زود به هنگام کلاس درسه!

یعنی از 20 نفر قول میگیری آقا فردا کسی نیاد مدرسه کلاس به حد نصاب نرسه. دم عیده بشینید خونه حال کنید...همشونم میگن: چشم!فردا نمیایم !!بعد هم همگی به زور و جبر از طرف والدین صبح روز بعد عین "ترب سفید" میان سر کلاس.
(البته خودمم جز همین ترب سفیدهام؛پدر و مادره دیگه!باید از دستوراتشون اطلاعت کرد!غیر اینه؟!)
که دیگه بعدش میریم سراغ فرار از مدرسه به شیوه عملیات نظامی نازی ها در جنگ جهانی دوم!ترولش رو بعدا میذارم!



+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

یک قدیمیه بعضیاشون؛ببخشید:

 

1)روزی مریدان گرد شیخ حلقه زده و پاسخ سوالات خویش را از شیخ همی گرفتندی...

نوبت به مریدی رسید که در آینده نگری بس شهره بود و در نزد دیگر مریدان زبانزد... از شیخ پرسید:مولانا!از بهر تامین آتیه اولاد سکه و ارز اولی تر است یا ملک و اراضی؟

شیخ در تفکر مستغرق شد و به ناگه بفرمود:به گمانم جوجه مرغ بهتر باشد

پس مریدان رم کردند و خشتک ها را در دست گرفتند و برای عمل راهوار بودند که شیخ اوضاع اقتصادی و بهای پارچه و شلوار  را به ایشان یاد آور همی گشت و ایشان را از گسیختن خشتک ها منع همی کردی....پس مریدان به صورت یک در میان سر به دشت و بیابان گذاشتندی....


(اشاره به جریان گرانروی قیمت مرغ وفرآورده های محترمه که چند وقت پیش شاهدش بودیم!!!)

 

2)روزی شیخ و تنی از مریدان؛دیگر مریدی را آماده به جهت تناول چاشت نیم روز دیدند؛شیخ از آن مرید پرسید:آیا گرسنه ای؟مرید پاسخ بداد:بلی.شیخ  پرسید:آیا قصد داری ناهار بخوری؟پاسخ از مرید آمد که :بلی!.شیخ باز پرسید:آیا پس از تناول سیر خواهی شد؟پاسخ از مرید گرسنه بیامد که :بلی یا شیخ!

ناگهان شیخ با عصای چوبین خود چنان بر فرق سر مرید گرسنه کوفت که آسمان به زمین آمد و خواست تا خشتک همی بدرد... .دیگر مریدان پرسیدند:یا شیخ؟حکمت این ضربت چه بود که آن گرسنه به فضا فرستاد؟شیخ با درایت فرمودند:از ما نیست کسی که فرصت پ ن پ را از دست بدهد؛من به اون سه فرصت ارزانی دادم و او التفات همی نیافت پس ضربت بر فرقش باید کوفت.پس مریدان سر به جنگل گذاشتند تا با چوب های درخت بر سر خود همی کوفند...



(یک فکاهی ساده که فراگیر شدن پ ن پ رو به ریشخند میگیره!)

+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

سلام

یه موضوع جدید به موضوعات اضافه کردم با عنوان "شیخ و مریدان".نمی دونم تا چه حد با این شیخ بزرگوار-رضی الله عنه!- و مریدان خشتک به دستش آشنایی دارید و چقدر طنز هایی که براشون در میارن رو خوندید.

این طنز ها در واقع برگرفته از متن کتابی با عنوان "اسرار التوحید" هست؛این کتاب رو یه بابایی چند قرن پیش در وصف جدش که همون شیخ باشه نوشته و شامل چندین باب و داستان از این شیخ و سخنانش هست.تو هر داستان شیخ حرفی میزنه یا کاری می کنه که در نتیجه مریدانش (یعنی طرفدارانش!چاکراش!!) کف می کنن و به گفته خود کتاب "اوقات بر آن ها خوش گشت و نعره ها زدند!" .حالا طنز پردازان با ذوق کشورمون با استفاده از نثر و اصطلاحات کتاب اسرار التوحید و صدالبته کاراکتر های محبوبش (شیخ و مریدانش!) طنز هایی افریدن به نثر قدیمی که به موضوعات سیاسی و اجتماعی امروز میپردازه و یا گاهی یه فکاهیه که صرفا برای خنده هست.

در نتیجه ما شاهد یه داستان طنز با نثر قدیمی ( که همین قدیمی بودن خیلی ترکوندتش!) و گاها یه پیام سیاسی-اجتماعی هستیم که ارزش یک بار خوندن و قهقه زدن رو داره.

در این موضوعات من "شیخ و مریدان" بامزه از بقیه سایت ها رو براتون میذارم؛چون خودمم یه نیم نگاهی به این کتاب اسرار کردم شاید ذوقم شکفت و خودمم "شیخ و مریدان" ساختم!به هر حال همه رو براتون تو این موضوع بندی جدید قرار میدم.

و امیدوارم اون دنیا هم شیخ منو به خاطر این کارم خفت نکنه سر پل!!

+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

سلام به همه!

نمی دونم تا حالا دسته پرنده ها خصوصا کلاغ هایی که بیشتر صبح های زود پاییزی به صورت گله(!!) ای پرواز می کنن تو آسمون رو دیدین یا نه؟
این پرندگان اصولا حیوانات بیشعوری هستن و موقع پرواز رفع حاجت هم میکنن!برای همین هم وقتی صبح های زود از بالای سر من رد میشن یه احساسات خاصی میکنم که تو ترول زیر میبینید!!:


+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

ترول زیر برای خودم 3 بار پیش اومده؛3 بار همچین صحنه ای رو تجربه کردم.

البته فحش هایی که بچه ها دادن بدتر بودا!

 

 

 

 

خیلی همگی حال کردیم؛دقیقا وقتی میگفت نیارید و موقع کار باید خاموش کنیم زنگ خورد گوشیش!بعد هم جیم فنگ زد!

اگه براتون پیش نیومده ایشالا پیش بیاد حالشو ببرید.

+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

سلام خدمت همه!

مجدد از طراحی های ذهن خشکیده و بی سوژه خودم؛

مطمئنم بیشتر شما حداقل یک بار قضیه زیر رو تجربه کردید!

بله... مدیرمون میخواست یه روز تا ساعت 4 نگهمون داره؛از صبح تا ساعت 4!روز یک شنبه!میگفت فوق برنامه...اونم کی؟بعد از دروس فیزیک؛زیست شناسی و ریاضی!صدای بچه ها در اومد رفتیم دفتر و بقیش رو در ترول زیر خودتون ببینید

 

+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

سلام.

امروز یه ترول دیگه براتون گذاشتم مثل همیشه به قلم خودم(البته کامپیوتر قلم نداره باید بگم به موس و کیبورد خودم!)

ببخشید اینم قدیمیه؛چون قبلا یکی دو جا دیگه هم گذاشتمش ولی خوب از کار های خودمه:

همه شما دانش آموزا یا کسایی که یه زمانی دانش آموز بودید؛حتما با پدیده ای به اسم"چاپلوس کلاس درس" آشنایی دارید(البته برای این فرد در بین مدارس مختلف نام های متعددی ذکر شده که چون خونواده نشسته دیگه اون ها رو نمی گم!)؛فردی منفور که تخته را برای معلم پاک میکند؛به معلم خسته نباشید های مکرر میگوید؛تازه!!گچ بیار کلاس هم هست!اونم جلو چشه معلم.بله میگفتم؛و گاها برای تکاندن گرد گچ از روی مجلس معلم دستمال تر می اورد؛

و خاک بر سر بدترین و سوزاننده ترین کاری که میکنه:بابت گرفتن 20 (که خودش هم زحمت کشیده) جلو معلم خم میشه و تشکر میکنه!اونم ده بیس بار!(حساب معلمان با معرفت که در زمینه نمره با معرفتی میکنن جداست!)

و بد تر از اون.......

یاد آوری غلط های معلم بعد از حل مسئله های ریاضی!(خصوصا اون اثبات های استقرایی....)

خدا ازتون نگذره...

 

+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

این ترول رو امروز ساختم.به یاد روز های آخر مدرسه !(آخه فصل تولید مثل آخرای کتابمون بود!)

یک های و هویی راه انداختن بچه ها سر کلاس که دبیر منفجر شد از زور عصبانیت...!

 

+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

یادش بخیر!این ترول رو تقریبا 40 روز پیش ساختم.اون رو برای اولین بار برای دوست عزیزم محسن(مدیر سایت تودی جوک) فرستادم!بعد دیدم چند جای دیگه هم قرار گرفته!تصمیم گرفتم این رو براتون بذارم.

اوایل تابستون بود یاد شیطنت ها و شر بازی های کلاس درسمون افتادم.مسابقات کشتی کج در زنگ تفریح؛نیمکت نوازی و صندلی نوازی بچه ها که از هزار تا متالیکا بهتر بود!و یا اونموقعی که معلم فیزیک نیومد و ناظم اومد سر کلاس.عین مجسمه خشکمون میزد!خلاصه این شد سوژه و طراحیش کردم!

 

+نوشته شده در 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:42توسط محمد جواد خانجانخانی | |

 

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت21:25توسط محمد جواد خانجانخانی | |

 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت16:17توسط محمد جواد خانجانخانی | |

تیپ مرغها از وقتی ارزششون انقدر بالا رفته ! (پیرو بالا رفتن شدید قیمت مرغ در ایران)

 

 

 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:32توسط محمد جواد خانجانخانی | |

مادر زن و مادر شوهر
 

 

 

شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدن. بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی، شهین خانم پرسید :راستی از دخترت چه خبر؟ دوسالی باید باشه که ازدواج کرده، از زندگیش راضیه؟ بچه دار شد؟

 

 

 

مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت آره جونم ،این پسره ، شوهرش ، مثل پروانه دور سرش می چرخه ، اون سال اول عروسی که دایم مسافرت بودن ، همه جا رو رفتن دیدن ، عید اون سال هم رفتن اروپا برای من هم یه پالتوی خیلی قشنگ آورده بود ، تو کار های خونه هم نمی گذاره دست از سیاه به سفید بزنه ، وقتی هم که حامله بود دیگه هیچی ، اینقدر بهش می رسید حالا هم که بچه اشون به دنیا اومده تا پوشک بچه رو هم این عوض میکنه ، آره شکر خدا خوشبخت شد بچه ام.

 

 

 

شهین خانم گفت شکر خدا ..ببینم پسرت چیکار میکنه از زنش راضیه؟

 

 

مهین خانم یه آهی کشید و یه پشت چشم اومد که ای خواهر نگو که دلم خونه ، پسر بد بختم هر چی در میاره همش خرج مسافرت این دختره میکنه ، انگار زمین خونه اشون میخ داره اون سال اول که اصلا توی خونه بند نبودن ،اصلا فکر نمیکرد که بابا این بدبخت خرج این همه سفر رو از کجا بیاره ، بعدش هم عیدیه رفتن دبی ،دختره برا ننه اش رفته بود یه پالتو خریده بود 100 دلار، پسره شده حمال خونواده زنش، طفلک بچه ام توی خونه عین یه کلفت کار میکنه ، زنه دست از سیاه به سفید نمی زنه، حامله که شده بود این پسره دیگه رسما شده بود زن خونه، بعد هم که زایمان کرد حتی پوشک بچه اش رو میده این پسر بد بخت عوض میکنه، آره خواهر طفلکم بدبخت شد.

د.


+نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت7:26توسط محمد جواد خانجانخانی | |

اینم از آخر و عاقبت آدم چشم چرون!!!

آخ... فکر کنم مغزش ترکید!!!!

+نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت16:54توسط محمد جواد خانجانخانی | |

کشکول دوستـــــــــان
 

بنرما:

اینم کدش:

اگه مارو تبلیغ کنی، ماهم تورو تبلیغ میکنیم.

تو نظرات بنویس

آفرین بچه خووووووووب

+نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1398برچسب:,ساعت16:6توسط محمد جواد خانجانخانی | |

شوی لباس اردک ها

این شوی لباس اردک ها هرسال در سیدنی به مناسبت عید پاک برگزار می شود که دارای طرفداران بی شماریست

 

فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
 
فشن شوی اردک  ها بسیار جالب 
 فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی  اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی  اردک ها بسیار جالب 

فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی  اردک ها بسیار جالب  
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی  اردک ها بسیار جالب 

فشن شوی اردک ها بسیار جالب 

فشن شوی اردک ها بسیار جالب 

فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی  اردک ها بسیار جالب 
فشن شوی اردک ها بسیار جالب
 

 

+نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت8:8توسط محمد جواد خانجانخانی | |

وقتی دیر میرم خونه:

 
جایی که مامانم فکر میکنه هستم 40.gif
1
 
جایی که بابام فکر میکنه هستم 42.gif
2
 
جایی که دوست دخترم فکر میکنه هستم  45.gif
3
 
جایی که برادرم فکر میکنه هستم 37.gif
4
 
جایی که واقعا هستم happy0199.gif
5

+نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت8:5توسط محمد جواد خانجانخانی | |

هرگز داشته هایت را دست کم نگیر...

www.sohagroup.com

+نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت8:12توسط محمد جواد خانجانخانی | |

دیروزرفته بودم درمانگاه آمپول بزنم،
يه دختره اومد آمپولمو بزنه،معلوم بود خيلي تازه کاره!
همينجوري که سرنگو گرفته بود توي دستش،لرزون لرزون اومد سمت من و گفت:
"بسم الله الرحمن الرحيــــم"
منم که کپ کرده بودم از ترسم گفتم:
"اشهد ان لا اله الا الله"!
هيچي ديگه...
انقدر خنديد که نتونست آمپولو بزنه و خدارو شکر يکي ديگه اومد زد

+نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت1:35توسط محمد جواد خانجانخانی | |

 
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
 

ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت18:43توسط محمد جواد خانجانخانی | |

 قسمتی از دیالوگ ماندگار پرویز پرستویی در فیلم مارمولک :

 
 
 
 
شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد
اما درهای رحمت خداوند همیشه به روی شما باز است ...
و این قدر به
فكر راه های دررو نباشید ... !!
خدا كه فقط متعلق به آدم های خوب نیست
خدا، خدای آدم های
خلافكار هم هست
فقط خود خداست كه بین بندگانش فرقی نمیگذارد
او: اند ِ
لطافت
اند ِ‌ بخشش
اند ِ بیخیال شدن
اند ِ چشم پوشی و
رفاقت
است ...
 
 
 
عضویت در گروه اینترنتی منصور قیامت

+نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت18:29توسط محمد جواد خانجانخانی | |

 گر شما از جلمه افراد باهوش هسیتد بگویید اشبتاه کجاست:
 
 
 
123456789
123456789
123456789
 
 
 
 
یعنی شما الآن به این موضوع تمرکز کرده اید که اشکال ارقام را پیدا کنید؟!
سخت در اشتباهید!
اشکال این است که:
کلمه هستید، هسیتد- تایپ شده و
کلمه اشتباه- اشبتاه!
من نگفتم اشتباه در اعداد است!
بهتر نیست برگردیم اول اتبدایی بخونیم؟
حتی کلمه اول ابتدایی هم اشتباهه!!
پس بریم اول مهد کودک بخونیم
حتی کلمه مهد کودک هم اشتباهه!!!
چرا رفتید دوباره مهد کودک رو ببینید؟
هه هه
الو الو... یبمارستان دیوونه ها؟
هه !
حتی کلمه بیمارستان هم اشتباهه!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت18:4توسط محمد جواد خانجانخانی | |

 

 

99669999996669999996699666699666999966699666699
99699999999699999999699666699669966996699666699
99669999999999999996699666699699666699699666699
99666699999999999966666999966699666699699666699
99666666999999996666666699666699666699699666699
99666666669999666666666699666669966996699666699
99666666666996666666666699666666999966669999996


1.) دکمه ctrl + f رو فشار بده
2.) توش عدده 6 رو بنویس
3.) بعد رو دکمه Highlight all کلیک کن ...
ببین چی میشه .... !!!!

+نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت21:33توسط محمد جواد خانجانخانی | |

یعنی اینقــــــــدر حرصم می گیره

اینقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر حرصم می گیره

اینقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر حرصم می گیره که نگو

آخه خیلی نامردیه

من هرررررررررررررررروقت به وبلاگ بقیه "هِد" یعنی همون سر می زنم، نظر میدم.

اما هیشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکی به وبلاگ من نظر نمیده.

آخه این انصافه؟؟؟؟؟

تو رو خدا یه نظر کوچولو....

دلت میاد؟؟؟؟؟؟

تو نظر سنجی هم شرکت کن

+نوشته شده در شنبه 10 تير 1398برچسب:,ساعت14:4توسط محمد جواد خانجانخانی | |

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن ...
ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
 خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
 پری چوب جادووییش رو تکون داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی...
چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.

خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!
پری چوب جادوییش و
و آقا 92 ساله شد!

+نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت20:5توسط محمد جواد خانجانخانی | |

دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی
بلکه فرمان است که راه به راه درست
هدایت
می کند.


می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین آنقدر بزرگه ولی آینه عقب آنقدر کوچیکه؟
چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین
همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده



 نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند.

+نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت19:55توسط محمد جواد خانجانخانی | |

داستان خنده دار, پارمیدا

 

علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟

دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن.

علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم.

وای که چه موهای لختی داره پارمیدا.

آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط

عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا

چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم

از توی بغلم تکون ...

دانیال: ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست!

+نوشته شده در دو شنبه 5 تير 1391برچسب:,ساعت16:21توسط محمد جواد خانجانخانی | |

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ که این پروسه امتحانی منو دیووووووووووووووووووووونه می کنه

اعصابم به هم ریخت...

آخه میخوام بدونم این پدر آمرزیده ای که این امتحاناتو اختراع کرد، کی بود؟؟

اصلا هدفش چی بود؟؟؟خود شیرینی جلو آقا معلم یا گرفتن جایزه نوبل؟؟؟

یادش به خیر اون دوران مدرسه... چه حالی می کردیم.

اول سال یه کتاب بهمون می دادن. می گفتن نصفشو تا دی بخون، بقیشم بخون برا خرداد

اونقدرم در طول هفته خانم و آقا معلم سوال پیچ و کتبی پیچت می کردن که وقتی شب امتحان می خواستی دوباره کتابو بخونی، گلاب به روتون این ریختی می شدی...

والا ما که دلمون این کتاب و این درس خوندنو زده بود، از یه عده از مابهترون شنیدیم که گفتن دانشگاه از این خبرا نیست و بپاس... یعنی پاس کنی حله...

یعنی واقعا امکان داره؟؟؟؟

ما هم به عشق پاسیدن تو دانشگاه، همه اون درس خوندنای بیمزه و لوس دبیرستانو تحمل کردیم که روزی برسه تا ما هم به پاس دادن دروس بیوفتیم.

اما چشمتون روز بد نبینه که همین که پا رو گذاشتیم تو مدینه فاضله، چی دیدیم...

راستش اولاش که هی سوتی میدادیم و به استادای مرد می گفتیم آقا و به استادای زن، خانم...خانم اجازه!!!!

فکر کنم به خاطر تلافی همین آقا خانم گفتن ها، اینها با ما لج کردن و اخر ترم چننننننننننند تا کتاب به اسم رفرنس معرفی کردن و گفتن امتحانتون از این کتابا میاد...

اونوقت بود که فهمیدیم چقققققققدر قدر نشناس بودیم . و به یقین این جمله رو در یافتم که :

آدم تا چیزی از دست نده، ارزششو نمی دونه

الانم که ترم چهارم هنوز علت این موضوع رو نفهمدم. امید وارم لا اقل تا دوره کارشناسیم بفهمم!!! خوش باشین...

+نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت7:48توسط محمد جواد خانجانخانی | |

شاید این داستان رو 100 بار شنیده باشی. ولی من می خوام دوباره برات تکرارش کنم. چون تکرار رمز زندگیه...

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که باهم مسابقه دو بدند .

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

و مسابقه شروع شد ....

ادامه مطلب در ادامه مطلب!!!


ادامه مطلب...

+نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت18:6توسط محمد جواد خانجانخانی | |

مواظب خودت باش!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:49توسط محمد جواد خانجانخانی | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد